استادش رفت.شاگرد هم پیراهن یک مشتری را برداشت و به دکان نانوایی رفت وآن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد:تو که رفتی من سرگرم کار بودم,دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم,از ترس تو,زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!